شعر رهی
معیری,اشعار رهی معیری عاشقانه,شعر از رهی معیری عاشقانه,اشعار کوتاه
عاشقانه رهی معیری,عاشقانه ترین اشعار رهی معیری,زیباترین اشعار عاشقانه
رهی معیری,اشعار زیبا و عاشقانه رهی معیری,اشعار کوتاه و عاشقانه رهی
معیری,اشعار رهی معیری,اشعار رهی معیری عاشقانه,شعر از رهی معیری
عاشقانه,اشعار کوتاه عاشقانه رهی معیری,عاشقانه ترین اشعار رهی
معیری,زیباترین اشعار عاشقانه رهی معیری,اشعار زیبا و عاشقانه رهی
معیری,اشعار کوتاه و عاشقانه رهی معیری,شعر رهی معیری در مورد خلقت زن,شعر
رهی معیری در مورد پدر,شعر رهی معیری در مورد بهار,شعر رهی معیری درباره
بهار,شعر رهی معیری در مورد مرگ
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد رهی معیری برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتمسرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را همآغوش صبا خواهم
در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟
بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لالهروی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است
گوشهٔ عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
ز گرمی بینصیب افتادهام چون شمع خاموشی
ز دلها رفتهام چون یاد از خاطر فراموشی
منم با ناله دمسازی به مرغ شب همآوازی
منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی
ز آرامم جدا از فتنهٔ روی دلارامی
سیهروزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی
بدان حالم ز ناکامی که تسکین میدهم دل را
به داغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی
به دشواری توان دیدن وجود ناتوانم را
به تار پرنیان مانم ز عشق پرنیانپوشی
به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما
چه رازی میتوان خواند از نگاه سرد خاموشی
چه میپرسی رهی از داغ و درد سینهسوز من؟
که روز و شب هم آغوش تبم با یاد آغوشی
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام
در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست
میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانهام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانهام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانهام
هم عنانم با صبا سرگشتهام سرگشتهام
همزبانم با پری دیوانهام دیوانهام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانهام
چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
بروی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که مندارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟
که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم
رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم
خاریم و طربناک تر از باد بهاریم
خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم
از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم
در سرای دل بهشت آرزویی یافتم
عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار
تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم
خاطر از آیینه صبح است روشن تر مرا
این صفا از صحبت پاکیزه رویی یافتم
گرمی شمع شب افروز آفت پروانه شد
سوخت جانم تا حریف گرم خویی یافتم
بی تلاش من غم عشق تو ام در دل نشست
گنج را در زیر پا بی جستجویی یافتم
تلخکامی بین که در میخانه دلدادگی
بود پر خون جگر هر جا سبویی یافتم
چون صبا در زیر زلفش هر کجا کردم گذار
بک جهان دل بسته بر هر تارمویی یافتم
ننگ رسوایی رهی نامم بلند آوازه کرد
خاک راه عشق گشتم آبرویی یافتم
شعر رهی معیری
از گل شنیدم بوی او
مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او
در کوی جان منزل کنم.
اشعار رهی معیری عاشقانه
احوال دل، آن زلف دوتا داند و من
راز دل غنچه را، صبا داند و من
بی من تو چگونه ای، ندانم اما
من بی تو در آتشم، خدا داند و من
شعر از رهی معیری عاشقانه
برون نمی رود
از خاطرم خیال وصالت
اگرچه نیست وصالی
ولی خوشم به خیالت.
اشعار کوتاه عاشقانه رهی معیری
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
عاشقانه ترین اشعار رهی معیری
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم.
زیباترین اشعار عاشقانه رهی معیری
دل زود باورم را به کرشمهای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
اشعار زیبا و عاشقانه رهی معیری
گر تو را با ما تعلق نیست، ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا!
ماه من! در چشم عاشق آب هست و خواب نیست…
اشعار کوتاه و عاشقانه رهی معیری
نه باک از دشمنان باشد، نه بیم از آسمان ما را
خداوندا، نگه دار از بلای دوستان ما را
اشعار رهی معیری
از محبت نیست، گر با غیر، آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
اشعار رهی معیری عاشقانه
ای که پس از هلاک من، پای نهی به خاک من
از دل خاک بشنوی، ناله دردناک من
شعر از رهی معیری عاشقانه
نفسی یار من زار نگشتی و گذشت
مردم و بر سر خاکم نگذشتی و گذشت
اشعار کوتاه عاشقانه رهی معیری
از نگاهی، می نشیند بر دل نازک غبار
خاطر آئینه را، آهی مکدر میکند!
عاشقانه ترین اشعار رهی معیری
خموش باش، گرت پند میدهد عاقل
جواب مردم دیوانه را، نباید داد!
زیباترین اشعار عاشقانه رهی معیری
محبت، آتشی کاشانه سوز است
دهد گرمی، ولیکن خانه سوز است
اشعار زیبا و عاشقانه رهی معیری
گر فلک نشناخت قدر ما، رهی عیبش مکن
ابله، ارزان می فروشد گوهر نایاب را
اشعار کوتاه و عاشقانه رهی معیری
لاله روئی نیست تا در پای او سوزم، رهی
ورنه، جای دل درون سینه من آتشی است
شعر رهی معیری در مورد خلقت زن
خیال روی ترا، میبرم به خانه خویش
چو بلبلی، که برد بآشیانه خویش
شعر رهی معیری در مورد پدر
هما، به کلبه ویران ما، نمی آید
به آشیان فقیران، هما نمی آید!
شعر رهی معیری در مورد بهار
های های گریه در پای توام آمد بیاد
هر کجا شاخ گلی بر طرف جوئی یافتم
شعر رهی معیری درباره بهار
یاری که داد بر باد آرام و طاقتم را
ای وای اگر نداند قدر محبتم را
شعر رهی معیری در مورد مرگ
از محبت نیست، گر با غیر آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
شعر رهی معیری
نیایدم گله از خوی این و آن کردن
در آتش از دل خویشم، چه میتوان کردن؟
اشعار رهی معیری عاشقانه
از توبه من، باده روشن گله دارد
امشب لب ساغر ز لب من گله دارد
شعر از رهی معیری عاشقانه
عشق روزافزون من از بیوفائی های توست
می گریزم گر به من، یک دم وفاداری کنی
اشعار کوتاه عاشقانه رهی معیری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
عاشقانه ترین اشعار رهی معیری
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
زیباترین اشعار عاشقانه رهی معیری
به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش
به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش
اشعار زیبا و عاشقانه رهی معیری
رهی چو برق شتابنده خنده ای زد و رفت
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید
اشعار کوتاه و عاشقانه رهی معیری
گل از شاخ چیده را مانم
اشعار رهی معیری
ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی؟
یا خرمن عبیری یا پار سوسنی؟
اشعار رهی معیری عاشقانه
الا ای رهگذر کز راه یاری
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه این خاک خفته است
شعر از رهی معیری عاشقانه
ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم
دل به مهر باده نوشان بسته ایم
اشعار کوتاه عاشقانه رهی معیری
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
در حریم اهل دل جلوه خدا بینی
راز آسمانها را در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی
عاشقانه ترین اشعار رهی معیری
نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دلآزاری که من دارم
زیباترین اشعار عاشقانه رهی معیری
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
اشعار زیبا و عاشقانه رهی معیری
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
اشعار کوتاه و عاشقانه رهی معیری
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم
خندههای صبح بینم یاد رخساری کنم
شعر رهی معیری در مورد خلقت زن
من کیستم ز مردم دنیا رمیدهای
چون کوهسار پای به دامن کشیدهای
شعر رهی معیری در مورد پدر
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
شعر رهی معیری در مورد بهار
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی ؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی ؟
شعر رهی معیری درباره بهار
لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟
و آن مایهٔ آرام کو ؟ تا چاره سازد مشکلم
شعر رهی معیری در مورد مرگ
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
شعر رهی معیری
نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام
شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
اشعار رهی معیری عاشقانه
می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام
شعر از رهی معیری عاشقانه
شمع و گل هم هر کدام از شعلهای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
اشعار کوتاه عاشقانه رهی معیری
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
عاشقانه ترین اشعار رهی معیری
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
زیباترین اشعار عاشقانه رهی معیری
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
اشعار زیبا و عاشقانه رهی معیری
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
اشعار کوتاه و عاشقانه رهی معیری
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
اشعار رهی معیری عاشقانه
دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افسانه افسانه سرا آخر شد
اشعار رهی معیری
کاش امشبم آن شمع طرب میآمد
وین روز مفارقت به شب میآمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب میآمد
شعر از رهی معیری عاشقانه
ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر ازفرهادم
دریاب که دیوانه تراز مجنونم
اشعار کوتاه عاشقانه رهی معیری
از آتش دل شمع طرب را مانم
وز شعله آه سوز تب را مانم
دور ازلب خندان تو ای صبح امید
از ناله زار مرغ شب را مانم
عاشقانه ترین اشعار رهی معیری
ای ناله چه شد در دل او تاثیرت
کامشب نبود یک سر مو تاثیرت
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
ای آه دل شکسته کو تاثیرت؟
زیباترین اشعار عاشقانه رهی معیری
چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان تو ایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان تو ایم
اشعار زیبا و عاشقانه رهی معیری
جانم به فغان چو مرغ شب می آید
وز داغ تو با ناله به لب می آید
آه دل ما از آن غبار آلود است
کاین قافله ازدیار شب می آید